ژواناژوانا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

دختر کوچولوی ما

اولین مسافرت زندگیت

امروز چهارشنبه 30 شهریور سال 90 هستش. من و بابایی تصمیم گرفتیم با باباجون اینا و دایی جلال و عمو فرهادینا بریم شمال و به این ترتیب اولین مسافرت زندگیه دختر قشنگمون کلید خورد. عزیزهدل مامان تو هنوز چهل روزت نشده که اومدیم مسافرت. امروز به طرف کلاردشت راه افتادیم و قراره که یکشنبه 3مهر برگردیم. خدا رو شکر هوا خلی خوب بود تازه یه کمی هم سرد بود. تو خونه باید حتماً شوفاژ روشن میکردیم وگرنه یخ میکردیم. مامانی شما دل دردات از مسافرت شروع شد، شبا بی دلیل گریه میکردی و اصلاً نمیخوابیدی. ولی تو روز خوب میخوابیدی، با اینکه همه کمک میکردن ولی واقعاً خیلی سخت بود که بشه آرومت کرد. از دکترت وقت گرفتم که برگردیم ببرمت پیشش. در هر حال با تمام سختی و خستگی ...
30 شهريور 1390

اولین سرماخوردگیه زندگیت

امروز 13 شهریور سال 90 هستش و دختره قشنگم متاسفانه اولین سرماخوردگیه زندگیشو داره تجربه میکنه. الهی بمیرم مامانی بینیت کیپ شده و نمیتونی نفس بکشی، امشب عروسی دختر عمه ام هم هست ولی ما نتونستیم بریم چون دخترکم هنوز خیلی کوچیکه و چون عروسیشون تو باغ هستش ممکنه مریضیش تشدید بشه. علت سرماخوردگیت اینه که شنبه شب بردیمت حمام و ظاهراً موقع بیرون آوردن از حمام خوب نتونستم بپوشونمت. مامانی منو ببخش که ناخواسته باعث مریضیت شدم عزیزم. قول میدم بیشتر از این مراقبت باشم. وقتی تو بینیت قطره میریختم و یا اینکه بهت دارو میدادم ارز ته دلم ناراحت میشدم. کوچولوی دوست داشتنیه من دوستت دارم و حاظر نیستم لحظه ایی خاطرت آزرده بشه. خدای مهربون کمک کن دخترمون هر چ...
13 شهريور 1390

بابا رضا جات خیلی خالیه

امروز یکشنبه 30 مرداد ماه سال 90 هستش. مصادف با 21 ماه رمضان که مامان منیرم بعد از کلی صحبت و مقدمه چینی خبر فوت بابارضا رو به من داد. ظاهراً بابارضا وقتی من هنوز زایمان نکرده بودم به رحمت خدا رفته بود، ولی برای اینکه یه موقع اتفاقی برای من نیوفته هیچ کس به من خبر نداده بود. بابا رضا جون خیلی دوست داشتم که الان کنارمون میبودی و دخترمو بغل میکردی، جات واقعاً خالیه و دل منو با رفتنت به درد آوردی. دوست داشتم تو عکسای دسته جمعیمون که با دخترم انداختیم تو هم مثل همیشه مهربون و خندان حضور داشتی. میدونم که الان هم اینجا حضور داری و همه ما ها رو میبینی و این ماییم که نمیتونیم تو رو ببینیم. جایی که تو هستی خیلی بهتر از جاییکه ما هستیم واسه همین ازت...
30 مرداد 1390

دومین روز زندگیت

امروز 23 مرداد سال90، دومین روزه زندگیه فرشته آسمونی من و حامد. بعد از اینکه اومدیم خونه، من که خیلی خسته بودم و یه درد عمیق تو کمرم احساس میکردم، حرکت کردن و راه رفتن به شدت برام سخت بود، خدا رو شکر خانوادم پیشم بودن و همه جوره بهم کمک میکردن. بعد از اینکه بهت شیر دادم با همدیگه خوابیدیم، انگار تو هم خیلی خسته بودی که با اون پاهای کوچولوت تونسته بودی این همه راه رو از بهشت تا دنیا بیای. فاصله های شیرخوردنت خیلی کم بود، زود به زود گرسنه میشدی انگار. منم با اشتیاق بهت شیر میدادم. البته شیرم زیاد نبود. وقتی کنارمون میخوابیدی من و بابات دلمون نمیومد که بخوابیم، دوست داشتیم تو بخوابی و ما ساعتها نگات کنیم. بیگناهی و پاکی تو چهرت موج میزد، واقعاً...
23 مرداد 1390

هفته 34 ام و عید نیمه شعبان

امروز یکشنبه ٢٦ تیرماه سا ١٣٩٠ هستش و تولد امام زمان(عج). ١١ سال پیش در یک همچین شبی دایی جلال عروسی کرد البته اون سال نیمه شعبان ١٧ آبان بود. از اون سال به بعد همیشه نیمه شعبان سالگرد ازداجشون رو جشن کوچیک میگیرن. امسال هم مثل هرسال شام رفتیم بیرون و بعد هم رفتیم پارک تا رسیدیم خونه ساعت ١ نیمه شب بود. خدا رو شکر که امشب هم خیلی بهمون خوش گذشت. هر چند که جای دخترمون خالی بود. ولی مطمئنم که چون من شاد بودم اونم شاد شده.
26 تير 1390

هفته 33 ام و جشن سیسمونی

امروز پنج شنبه ٢٤ ام تیر ماه سال ١٣٩٠ هستش. دلم نیومد واسه دخترم جشن سیسمونی نگیرم، واسه همین برای امروز  مهمون دعوت کردیم تا همه کنار هم خوشحال باشیم. خاله هام و دختر خاله هام و عمه ام و دختر عمه هام و مامانم اینا و چند تا از دوستام و عمو فرهادم اینا و آخر از همه هم مامان بابا حامد رسیدن خونمون. خیلی خیلی خوش گذشت، انقدر شلوغ و پلوغ شده بود که نگو. کلی هم عکس گرفتم که در اولین فرصت میزارم تو وبلاگ دخترم. تازه دخترم باز هم کلی هدیه و یادگاری جمع کرد. مطمئنم که اگه الان خودش اینجا بود کلی ذوق میکرد. به جاش طهورا کلی ذوق کردو حسابی خوشحال بود. امروز هم با اینکه من کاری نکرده بودم ولی کلی خسته شدم. 
24 تير 1390

هفته 32 ام و جشن سیسمونی با حضور دوستای خوبمون

امروز جمعه ١٧ ام تیر ماه ١٣٩٠ هستش. من و حامد تصمیم گرفتیم پیشاپیش به افتخار تولد دخترمون یه مهمونی کوچیک بگیریم و دوستامونو تو خوشحالیمون شریک کنیم. خاله آنجی از روز قبل اومد خونمون تا کمکمون کنه، بابا حامد هم کلی زحمت کشید. من با اینکه کار خاصی نکرده بودم ولی یه کمی خسته شدم. از نزدیکای ظهر کم کم مهمونا تشریف آوردند. اول از همه عمو حسین و خاله شهرزاد اومدند. بعدش هم خاله مریم و عمو علیرضا و خاله بهار و خاله مهسا و خاله نرگس  و دایی سینا رسیدند. بعد از چند دقیقه هم خان عمو فرشید و عمو مهدی و خاله هانیه اومدند. بعد هم عمو مهدی همکار بابا حامد رسید. عمو حمید و عمو فربد هم یه کمی دیرتر اومدند. خاله نازنین و عمو جلال ...
17 تير 1390

هفته 31 ام و سونوی وزن

امروز شنبه ١١ ام تیرماه ١٣٩٠ هستش. قراره برای اندازه گیری وزن دخترم بریم سونوگرافی.  بعد از خوردن آب به قدر کافی خانوم دکتر با دقت سونو رو شرع کرد و بعد از اندازه گیریهای لازم بر اساس اندازه هایی که بدست آورده بود وزن دخترمو ٢٣٠٠ تخمین زد.  بعد هم با توجه به سن بارداری و وزن الانش حدود وزنه هنگام تولد ژوانا جونمو بین ٣٣٠٠ تا ٣٥٠٠ حدس زد. دخترم حسابی بزرگ شده بود، خدا رو شکر که همه علائم خوب و راضی کننده بودند. بعد از سونوگرافی رفتیم خونمون و من که حسابی خسته شده بودم تا غروب خوابیدم. راستی من از اول تیر ماه دیگه سرکار نرفتم، گرما واقعاً اذیتم میکنه، ضمن اینکه رفت و آمد از پله ها خیلی برام سخت شده. دوست دارم تو خونه استراحت کنم...
11 تير 1390

هفته 30 ام و روز پدر

امروز 5شنبه 26 خرداد و تولد حضرت علی و روز پدر هستش. امسال واسه بابا حامدت هم مثل من با سالهای دیگه خیلی فرق داشت، چون حالا دیگه در آستانه پدر شدن بود و سرشار از انتظار برای در آغوش گرفتنه دخترش بود. حامد جان من و دخترمون روزت رو تبریک میگیم و از خدا میخوایم که سایه ات همیشه رو سرمون باشه . كنارم هستی براي روزي كه دستانم را در دستان مضطربت ميگذاري و ازت قول ميخواهم كه تا ابد كنارم بمانی؛ مردي كه پا به پايم در مغازه هاي شهر مي آيد تا وسواسهايم را براي خريد يك روسري ساده عاشقانه بپرستد؛ براي روزهايي كه پدر و مادرمان پير ميشوند و ميترسم كه دختر خوبي برايشان نبوده باشم، تو كنارم هستی تا خدمتشان كنيم و نترسم؛ براي ثانيه اي كه پدران و ...
26 خرداد 1390

هفته 29 ام و تولد دختر دایی ژوانا

امروز 5شنبه 19 خرداد تولد طهورا خانومه که از اول هفته روزی چندبار تماس گرفته و از ذوقش برامون تعریف کرده که مامانش و باباش براش وسایل تزئینی و کلی چیز خریدن، و به قول خودش که میگه تللود طهور هستش .طهورا جونم 3سال پیش به دنیا اومد و با خودش کلی شادی و مهربون برامون آورد، الان که 3 سالشه یه دختر مهربون و خوشگل و شیطون و شادی شده . خلاصه امشب هم که شب تولدش بود حسابی ذوق زده شده بود و کلی خوشحال بود، ما هم از طرف ژوانا براش یه دوچرخه خوشگله دخترونه خریدیم که کلی باعث خوشحالیش شده بود . حالا وقتی ژوانا به دنیا بیاد با طهورا کلی داستان خواهیم داشت . دختره قشنگم دلم یه دفعه ایی برات خیلی تنگ شد، کاش تو هم اینجا کنارمون بودی تا بیشتر بهمون خوش میگ...
19 خرداد 1390